جزیره من

یادگیرنده مادام العمر

جزیره من

یادگیرنده مادام العمر

جزیره من

اینجا جزیره اختصاصی آقای سین هستش :) اینجا از خاطرات دانشجویی تا خاطرات تدریس تا مطالبی که در مورد رشد و توسعه فردی هستش و برام جالبن رو مینویسم گاهی اوقات هم دلنوشته ؛)

آخرین نظرات

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

استاد شماره 64، استاد سه جلسه اومدن بعد یه مشکلی براشون پیش اومد برای همین دیگه استادمون عوض شد، من الان میخوام از اون 3 جلسه ای که اومده براتون بگم :)

خب استاد جلسه اول بعد از معرفی خودشون یه جمله گفتن: «کاری بکنیم که خودمون از خودمون راضی باشیم این خیلی مهمه حالا اینکه دانش آموز از ما راضی باشه ممکنه این اتفاق نیفتد اما مهم اینکه خودمون از خودمون راضی باشیم». فکر کنم این جمله رو هدفمند گفتن تا بعد بتونن در مورد ارزشیابی حرفشون رو بزنن و سخت‌ بگیرن.
بعد گفتن: «آیا به دانش آموزی که هیچ نداند نمره میدین؟ اگه نمره بدین خائنی هم به اون دانش آموز هم به وجدان خودتون هم به وطنت».
بعد یه جمله قشنگ دیگه هم یادمه که گفت: «یکی از بزرگواران که الان رفتن سر کار و الان معلم شدند که گلایه داشت آقا دانشگاه فرهنگیان این نقص رو داره و فلان و فلان. گفتم ببین اینا همه درست اما الان داری پشت سر هم به تاریکی لعنت میفرستی دنبال این باش که یه شمع روشن کنی (از خودت اصلاح رو شروع کن)».
روش ارزشیابیش هم خوب بود 50 درصد مشارکت کلاسی 50 درصد هم آزمون پایان ترم.
یه نکته مثبت دیگه ای هم داشتن مثال هایی امروز و از دل جامعه میزدن.

یه نکته منفی داشتن سعی نمیکردن اون مطلب که توسط دانشجو ها ارائه میشد کاربردی باشه و بیشتر مورد توجه قرار بگیره و برای یه کلاس فعال از دانشجو ها بازخورد نمی‌گرفتن بعد ارائه گروه ها.

آقای سین
۱۱ آذر ۰۱ ، ۲۱:۴۱ ۱ نظر

شبی بعد از کلاس داشتم با دوستم در مورد ارائه و اینا صحبت میکردم بهم گفت میدونی تو زیاد وسواس به خرج میدی، سعی کن از مسیر لذت ببری! این استاد زیاد به کار دانشجو ها بها نمیده بهش گفتم آره اتفاقا آخر کلاس به استاد گفتم که نظرتون چیه برای فرستادن کارمون به جشنواره‌ و آیا امیدارم باشیم براش ، زیاد توجه نکرد فقط گفت اگه خوب کار کنین آره، میدونی لحنش یه جوری بود که انگار این استاد هم مثل یکی از اساتید ترم که اصلا کارمون براش مهم نبود، هست. 

بعد همینطوری که داشت صحبت میکرد (دوستم آقای ع) بحث ارشد شد گفت من که نمیخوام ارشد بخونم گفتیم چرا گفت: « ببین منم 2 سال پیش خیلی پیگیر ارشد بودم و برنامه براش داشتم، ولی از اونجایی برخی شب که با دوستم تا صبح صحبت میکردم آخر به این نتیجه رسیدم که یه ارزش هایی بالاتر از ادامه تحصیل دارم، ببین یکی از دلایلش اینه که پدر و مادر من برای رفاه ما و برای پیشرفت ما از کنار خانوادشون مهاجرت کردن یه شهر دیگه، اینا کسی رو ندارن تو این شهر و اگه قرار باشه منم هم برم شهر دیگه هم وقتم رو جای دیگه ای باید بزارم ولی من وقتی فکر کردم دیدم که اولویتم و ارزشم خانوادمه و دوست دارم از یه زندگی معمولی نرمال لذت ببرم تا مثلا در کنار مزایای استاد دانشگاهی بخوام یه سری دردسر ها رو هم تحمل کنم، من وقتی فکر کردم دیدم که پدر و مادرم 20 سال برام اینهمه زحمت کشیدن، میدونی میخوام براشون جبران کنم و میخوام در کنار خانوادم از زندگیم لذت ببرم، من وقتی به این سوال میرسم که فرض کن استاد دانشگاه شدی آخرش چی؟ میدونی برای من جز ارزش هام و لذت هام نیست دلیل دیگش اینه که نمیخوام توی مرکز توجهات باشم یه زندگی آروم و با آرامش رو میخوام». 

بهش گفتم خوش‌شانسی که دوستانی داری که سطح درک و فهمشون اینقدر خوبه که از معاشرت باهاشون تونستی هدف زندگی و آینده تو مشخص کنی (که یه تلنگر به خودم بود که حواست هست با کیا معاشرت میکنی آیا با کسایی معاشرت میکنی که سبب رشد و ارتقا تو بشن؟) 

بعد گفت فعلا میرم پیاده روی (در واقع میرفت با قدم زدن فکر کنه مدلش اینه) 

 

میدونی حرفاش باعث شد که بخوام بیشتر روی اهداف و اولویت هام فکر کنم. 

 

 

آقای سین
۰۲ آذر ۰۱ ، ۲۰:۱۹ ۲ نظر

 1. دو تا کلاس داشتیم که بینشون یک ساعت استراحت بود، بین این کلاس ها برای کارهای های جزئی برای یک ساعت رفتم کتابخونه دیدم یکی از دوستان اونجاست و کتاب آورده توی این یک ساعتی که توی دانشگاه هست اونو توی کتابخونه میخونه، تأثیر گذار بود! ولی فکرشو کن اگه حتی یک کتاب توی این وقت های مرده ی این ترم بخونه چقدر حس رضایت خوبی داره.

2. یکی از دوستان اتاق خوابگاهمون یه کتاب 864 صفحه ای رو داشت رو داره میخونه، بعد یکی دیگه از هم اتاقی هامون گفت این کتاب که داری میخونی باید روی جملاتش فکر کنی اینطوری خوندن فایده نداره، کلا این دوستمون زیاد اهل فکر کردنه. 

بعد باز این اومدم توی ذهنم که تو برای وقت های مرده ات چکار میکنی تلگرام و اینستاگرام میری :|

3. راستش قبلن ها گاهی که توی گروه کلاس بحث میشد میدیدم که طرف کلا فکر میکنه انگار چه دشمنی باهاش دارم و توهین و تحقیر میکرد و فلان از یه زمانی به بعد دیگه اول موقعیت رو چک میکردم ببینم فضاش چطوره بعد اگه باز نظرم رو خواستن نظر میدادم اما الان دیگه نه سعی میکنم 90 درصد در حوزه مطالعاتیم باشه و 10 درصدم گاهی شاید اتفاق افتاد! یه روز تو خوابگاه دو تا از دوستان داشتن بحث میکردن در مورد اتفاقات روز، یکیشون به طرف مقابل با لحن طنز گفت با این اوصاف و عقاید تضادمون دیگه سمتم نمیای، بعد طرف گفت نه طرز و عقیده افراد تاثیری روی دوستیمون نداره، از این که یه نفر میدیدم که اینقدر فهمیده و سطح تفکرش بالاس خوشحال شدم، این اتفاق وقتی این متن "هرکسی سبک زندگی خودش رو داره، عقیده ی خودش رو داره، افکار خودش رو داره، خط مشی خودش رو داره و این یعنی ازادی " رو از این وب خوندم یادم اومد، دقیقا این یعنی آزادی و ذهن باز.

4. ‏یکی از دوستان توی خوابگاه میگفت من از بحث کردن خیلی خوشم میاد چون وقتی بحث میکنی شاید طرف مقابل یه حرف جالب بزنه که حاصل ساعت ها فکر در موردش باشه، می‌گفت گاهی اوقات ساعت ها در مورد موضوعات فکر میکنم و روابطشون و اینا رو پیدا میکنم، خیلی قشنگ بود، میدونی اینکه فرد در طول هفته یک روز رو مشخص کنه و ساعاتی رو فقط اختصاص بده به فکر کردن خیلی حس خوبی داره :) 

آقای سین
۰۱ آذر ۰۱ ، ۲۰:۵۰